لیلا خیامی - خیلی خوب است از آنچه داری به کسی هدیه بدهی. با این کار، دیگران هم مانند تو خوشحال میشوند. بهار هم دوست داشت گل و سبزه و شکوفههایش را به دیگران هدیه بدهد.
بهار دامن بلند چیندارش را پوشید و روسری سبز گلدارش را سرش کرد و کولهپشتی پر از گل و شکوفهاش را روی دوشش انداخت و راه افتاد تا برود و همهجا را پر از بهار کند.
خوشحال و شاد به دشت و کوه و جنگل سرزد و همهجا را سبز و پرگل و پرجوانه کرد. از روستاها و شهرهای زیادی رد شد و همهجا را قشنگ کرد تا رسید به شهری که خانمبزرگ تویش زندگی میکرد. آنجا که رسید، اول کلی سبزه توی پارکها پاشید.
بعد راه افتاد تا روی درختها شکوفه بچیند. یکییکی روی هر درختی جوانه و شکوفههای رنگی میریخت و شاد و خندان پیش میرفت تا رسید به خانهی خانمبزرگ.
خانمبزرگ پشت پنجره نشسته بود و حیاط را نگاه میکرد که بهار از راه رسید. خانمبزرگ با دیدن بهار ذوق کرد. از بچگی دلش میخواست بهار را ببیند.
بچه که بود، کلی انشا برای بهار نوشته بود. بهار همینطور داشت از کولهپشتیاش شکوفههای صورتی بیرون میآورد و روی درخت سیب خانهی خانمبزرگ میچید که خانم بزرگ با شادی و خنده آمد توی حیاط و گفت: «سلام بهار قشنگ!»
بهار دستپاچه شد و سلام کرد و صورتش از خجالت سرخ و سفید شد. خیلی عادت نداشت با آدمها حرف بزند. خانمبزرگ دوید زیر درخت و گفت: «همیشه دوست داشتم ببینمت!»
بعد همانطور که به کولهپشتی بهار نگاه میکرد، پرسید: «توی کولهات چی داری؟» بهار لبخندی زد و جواب داد: «گل و شکوفه و این چیزها. دارم گل و شکوفه و سبزهام را به دیگران هدیه میدهم.»
خانمبزرگ لبخندی زد و گفت: «چه کار خوبی میکنی! اما خودت چی؟ اگر هر چیزی داری را به دیگران بدهی، خودت چهکار میکنی؟»
بهار چرخی دور درخت سیب زد و حالا که خجالتش کمی کمتر شده بود، چند شکوفه انداخت پایین توی دست خانمبزرگ و گفت: «این هم برای شما. نگران نباش خانمبزرگ، من هرچه از سبزه و گل و شکوفههایم هدیه بدهم چیزی کم نمیشود.
هرچه ببخشم و هدیه بدهم، کولهپشتیام بزرگتر و پرگلوشکوفهتر میشود. این رمز بهار سرسبز و قشنگ است.»
بعد هم دوباره دست برد توی کولهاش و یک مشت شکوفه روی درخت سیب پاشید. درخت سیب خانهی خانمبزرگ مانند بهار قشنگ شد.
خانمبزرگ با مهربانی گفت: «دستت طلا ننهجان! حالا بیا برویم تو، یک چاینباتدارچین با هم بخوریم، بعد برو دنبال بقیهی کارهایت.» بهار لبخندی زد و دوباره صورتش از خجالت سرخ و سفید شد.
تا آن روز، هیچ آدمی او را به چاینباتدارچین دعوت نکرده بود. برای همین، با خجالت گفت: «اگر عیبی نداشته باشد، میآیم. بدم نمیآید ببینم مزهی چاینباتدارچین چهطور است!»
خانمبزرگ هم که حسابی مهماننواز بود، با لبخند در اتاق را باز کرد و گفت: «چه عیبی دارد ننه؟! خیلی هم خوب است!» بعد، سریع برای بهار پشتی گذاشت تا بنشیند و دو تا لیوان چای نبات دارچین درست کرد و دوتایی با هم خوردند و خندیدند.
بعد خوردن چای، بهار از خانمبزرگ خداحافظی کرد تا برود و یکعالمه هدیهی رنگارنگ و قشنگ برای زمین و درخت و کوه و صحرا ببرد. خانمبزرگ هم دعا کرد کولهپشتی بهار همیشه پر از سبزی و گل و قشنگی باشد.
بهار که رفت، خانمبزرگ با خودش گفت: «عجب بهار مهربان و بخشندهای! کاش من هم مانند او باشم! البته که میتوانم مثل او باشم. خیلی چیزها دارم که میتوانم به دیگران هدیه بدهم. میتوانم چند تا لباس برای بچههای کوچولویی بخرم که لباس ندارند.
میتوانم چند جعبهی شیرینی بخرم و برای خانوادههایی ببرم که نتوانستهاند برای عید شیرینی بخرند. تازه، میتوانم کلی گندم و ارزن برای کبوترهای پارک بخرم!»
او اینها را گفت و چادر قشنگش را که مانند روسری بهار رنگارنگ و پر از گل بود، سرش کرد و راه افتاد تا برود بازار که خیلی کار داشت. میخواست مانند بهار باشد!